حالت تاریک
  • سه‌شنبه, 1404/05/14 شمسی | 2025/08/05 میلادی
آیا مایل به نصب وب اپلیکیشن سایت خبری هرمز هستید؟
شهیدی که حین شهادت لبخند به لب داشت
خاطره‌ای از شهید «مجید بلبل»؛

شهیدی که حین شهادت لبخند به لب داشت

پسر عموی شهید تعریف می‌کند: وقتی وارد غسالخانه شدم و پیکر پاک مجید را دیدم در آن لحظات غیرقابل وصف دیدم که چهره‌اش همان چهره‌ای بود که هفته قبل از شهادتش به من گفته بود.

به گزارش پایگاه خبری‌تحلیلی هرمز، شهید «مجید بلبل» يكم تير ماه ۱۳۴۷، در شهرستان آبادان چشم به جهان گشود. پدرش عباس، كارگر بود و مادرش طلعت نام داشت. دانش‌آموز دوم راهنمايی بود. به عنوان بسيجی در جبهه حضور يافت. بيست‌ و يكم بهمن ماه ۱۳۶۴، در فاو عراق بر اثر اصابت تركش به سر و عوارض ناشی از مصدوميت شيميايی به شهادت رسيد. مزارش در گلزار شهدای شهرستان بندرعباس واقع است.

دوران دبستان را در آبادان با هم می‌رفتیم و همیشه در راه مدرسه با هم دعوا می‌کردیم او هرگز در مورد دعوایمان به کسی چیزی نمی‌گفت و همیشه لبخند می‌زد و می‌گفت؛ دردم نیامد، پوستم کلفت است اگر می‌خواهی بیا دوباره دعوا کنیم.

در سال ۱۳۵۹ که جنگ آغاز شد اولین خیابانی را که عراق بمباران کرد خیابان عروسی بود که در آن خیابان خانواده عمویم زندگی می‌کردند. در آن شب خانواده عمویم، ترکش خورده و زخمی شدند و برای درمان به شیراز منتقل شدند تا اینکه به بندرعباس آمدیم که مجید مکرراً درخواست رفتن به جبهه و آبادان را می‌نمود. مادرش می‌گفت اول باید درست را بخوانی.

مجید درس خواندن را فقط با جنگ و جبهه می‌شناخت. مجید در آن سال قبول شد و توانست رضایت مادرش را برای رفتن به جبهه کسب نماید و به فاو برود.

من در سال ۱۳۶۴ به عنوان دانش‌آموز نمونه دبیرستان شهید دقت شناخته شدم و همراه پدرم به آبادان رفتم. در آن سال مجید در فاو بود. در آن زمان از پدرم خواهش کردم که اجازه بدهد به فاو بروم. پدرم گفت مجید قرار است برای مرخصی به بندرعباس برود و من تاریخ دقبق مرخصی مجید را گرفته و هم زمان با او به بندرعباس رسیدم.

در بندرعباس وقتی مجید را دیدم مجید آن مجید قبلی نبود، روحیه دیگری داشت و خصوصیات عجیبی پیدا کرده بود. هر چند همان مجید صبور و با حوصله همیشگی بود اما چهره‌اش حکایت دیگری را بیان می‌کرد.

مجید از ۱۰ روز مرخصی فقط ۴۸ ساعت را در بندر ماند و گفت باید بروم و قبل از رفتن با لبخند گفت این خنده را تا دو هفته دیگر فراموش نکن، این خنده را به یاد داشته باش. گفتم؛ مجید منظورت چیه؟ حرف را عوض کرد و گفت؛ اورکتم قشنگ است؟ چندان توجه نکردم تا اینکه مجید به جبهه رفت و من به اصرار خانواده در بندرعباس ماندم.

کمتر از دو هفته خبر رسید که مجید زخمی شده، من به منزل عمویم رفتم و دیدم درها را بسته‌اند و کسی خونه نیست. سریعاً به بیمارستان و معراج شهدا رفتم و از برادران بسیج و سپاه سوال کردم و فهمیدم که مجید شهید شده است. روز تشییع و خاک سپاری در بهشت زهرای بندرعباس وقتی وارد غسالخانه شدم و پیکر پاک مجید را دیدم در آن لحظات غیرقابل وصف دیدم که چهره‌اش همان چهره‌ای بود که هفته قبل از شهادتش به من گفته بود که لبخندم را فراموش نکن و دقیقاً همان چهره را داشت.

با اینکه ترکش به سر مبارکش اصابت کرده بود و از درد در آخرین لحظات زندگی چشم‌های معصومش را به هم فشرده بود اما آن لبخند همیشگی که از کودکیم به یاد دارم را بر لب داشت و هرگز لبخندش تغییر نکرد تا اینکه به ملکوت اعلی پیوست.

(به نقل از پسر عموی شهید، غلامحسین جعفرزاده)

انتهای خبر/

لینک کوتاه خبر

نظر / پاسخ از

  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.

هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نفری باشید که نظر می‌گذارید!