خبر های امروز : 15
سیاسی ,سیاسی | - شماره خبر : 234
1402-07-05 08:05 http://hormoz.ir/short/Vdj14
مادر شهید:
ولایت‌پذیری از شاخصه‌های شهید گنجی‌پور بود
مادر شهید گنجی‌پور ضمن تشریح ابعاد شخصیتی فرزند شهیدش، ولایت‌پذیری را از شاخصه این شهید والامقام عنوان کرد.

به گزارش شبکه اطلاع رسانی هرمز، به مناسبت هفته دفاع مقدس به دیدار مادر شهید «امیدرضا گنجی پور سراجی» که دانشجوی رشته الکتروتکنیک دانشگاه تهران بود و در چهارم دی ماه سال ۶۵ در عملیات کربلای چهار در ام‌الرصاص به شهادت رسید، رفتیم.


وارد خیابان اسلام آباد، کوچه شهید گنجی‌پور سراجی در محله‌ای از محلات قدیمی شهر بندرعباس شدیم از دور تابلو حسینیه شهید امیدرضا گنجی پور سراجی خودنمایی می‌کرد، از خودرو پیاده شدیم و درب منزل را به صدا درآوردیم مادر شهید در را به رویمان باز کرد و وارد منزل شدیم.


مادر شهید در خانه‌ای قدیمی در محله ای از محلات بافت فرسوده شهر که حال و هوای سادگی دوران قدیم را به رخ می‌کشد زندگی می‌کند، خانه چندان بزرگ نیست اما دل مادری که در آن زندگی می‌کند خیلی بزرگ و دریایی است.


 «بلقیس شهابی‌پور احمدی»، مادر شهید ضمن خوشامدگویی، با حوصله و بیانی شیوا به معرفی شخصیت و خاطراتی از پسر و برادر شهیدش و یکی از شهدای محله پرداخت.


به گفته خودش، خاطرات زیادی از فرزند و برادر شهیدش دارد که همه آنها شیرین است. او همچنین ایمان و اعتقاد راسخ، حجب و حیا، دوری از تعلقات دنیوی، توجه به نیازمندان، ولایت‌پذیری و عشق به شهادت در راه خدا را از مهمترین ویژگی‌های این دو شهید برشمرد.


در ادامه، مصاحبه با مادر شهید گنجی‌پور را می‌خوانید:


سلام مادر جان، مادر شما چند فرزند دارید؟ 

هفت فرزند دارم، دو پسر و پنج دختر هستند.


شهید، فرزند بزرگ شما بودند؟ 

بله امیدرضا فرزند بزرگم بود


مادر، شهید گنجی پور متولد چه سالی بود؟ 

امیدرضا در روز ۲۲ اردیبهشت ماه سال ۱۳۴۷ به دنیا آمد.


 چرا امیدرضا به جبهه رفت؟ 

پسر شهیدم، هدفش و همه کارهایش، خدایی بود و حضور در جبهه حق علیه باطل را تکلیف می‌دانست، اعتقادش این بود که اگر در زمان قیام عاشورا نبودیم که امام حسین علیه‌السلام را یاری کنیم الان باید به فرمان امام راحل لبیک بگوییم، لذا با این هدف به جبهه رفت و به آرزویش که همان شهادت در راه حق بود دست یافت.

 

مهم‌ترین ویژگی اخلاقی شهید چه بود؟ امیدرضا خوش‌اخلاق و صبور بود، با هر کسی دوست نمی‌شد و اگر هم با کسی دوست می‌شد افرادی دیندار و مأنوس با قرآن بودند. شهیدم، سن زیادی نداشت، ۱۸ ساله بود اما از درک و فهم بالایی برخوردار بود، در پاسخ به پدرش وقتی از او پرسید که چرا می‌خواهی به جبهه بروی؟ گفت تکلیف است، پدرش باز پرسید اگر من رضایت ندهم تو می‌توانی به جبهه بروی؟ جواب داد خداوند از یک قطره آب گندیده، انسانی را آفریده است پس من متعلق به خودم نیستم بلکه متعلق به خداوند هستم، پدرش در جواب به این حرف امیدرضا، پاسخی نداشت.


امیدرضا وقتی دانش‌آموز بود در مدرسه شبل الحکما محله کمربندی شهر بندرعباس درس می‌خواند، یکی از معلمان امیدرضا به نشانه اعتراض گفته بود که «گوشت کیلویی یک‌هزار تومان بوده اما بعد از پیروزی انقلاب، به کیلویی دو هزار تومان افزایش یافته است»، پسرم در جواب این اعتراض معلمش، گفت بود «مگر ما برای پر کردن شکم‌هایمان انقلاب کردیم؟! ما انسان هستیم و برای دین و قرآن و حجاب انقلاب کردیم، قیمت گوشت هر چقدر باشد حقوق افزایش می‌یابد و شما می‌توانید گوشت بخورید پس نگران نباشید »، همین پاسخ امیدرضا در بین ۴۰ دانش‌آموز، باعث شد که معلمش با او لج کند و نمره امیدرضا در درس جغرافیا و علوم کم کرد. وقتی کارنامه‌اش گرفت با خنده به خانه آمد گفتم چرا خنده می‌کنی؟ جواب داد چون جلوی بقیه دانش‌آموزان جوابش دادم نمره من را کم داده است، البته همه همکلاسی‌هایم می‌دانند که این کتاب‌ها برای من خیلی آسان و همچون «آب خوردن بود، با خنده گفت من که قبول می‌شوم چرا خودش را به زحمت انداخته است».


امیدوارم دانش‌آموزان، از درک و فهم بالایی برخوردار باشند، با ائمه اطهار علیهم‌السلام مأنوس باشند، این قشر حساس جامعه باید بدانند که با بدحجابی، بی‌حجابی و یا برهنگی، هیچ چیز به پیش نمی‌رود، البته ممکن است کفر به صورت مقطعی روی کار بیاید اما دین مبین اسلام، جاودانه است.

 

خاطره ای از شهید برای ما بگویید؟ 

خاطره از پسر شهیدم زیاد دارم، به خصوص مادران که از بدو تولد تا زمانی که با فرزندشان زندگی می‌کنند خاطرات فراوانی دارند، اما خاطره‌ای که بیشتر در ذهنم هست اینکه امیدرضا در مسابقات قرآن شرکت کرد، در مرحله شهرستانی رتبه نخست کسب کرد و زمانی که در مرحله استانی شرکت کرد بهش گفتم که در این مرحله، فکر نمی‌کنم نفر اول بشوی!، پرسید چرا این حرف رو می‌زنی؟ گفتم چون روستاییان، قرآن می‌خوانند، بعد از اتمام مسابقه به منزل آمد و لبخند می‌زد، پرسیدم چرا می‌خندی؟! گفت شما از کجا می‌دانستی که من نفر اول نمی‌شوم، جوابش دادم بهت گفته بودم که روستاییان قرآن می‌خوانند، امیدرضا گفت یک نفر از قشم اول شد و من نفر دوم. گفتم خدارا شکر، نفر دوم شدن هم یعنی اینکه قرآن خوب بلدی.

 

خاطره دیگر از امیدرضا دارم، زمانی که در حزب جمهوری اسلامی فعالیت داشت باز در مسابقات قرآن شرکت کرده بود و کتاب زندگینامه چهارده معصوم و کتاب نماز به او هدیه داده بودند، وقتی به منزل آمد، جایزه را باز کردم دیدم کتاب هست، با شوخی به پسرم گفتم «فکر کردم جایزه‌ات خوراکی هست» گفت مادر، از این کتاب فقط یک عدد در حوزه علمیه موجود است و امیدرضا از گرفتن این جایزه خیلی خوشحال بود، البته من هم خوشحال بودم اما من باب شوخی آن جمله را بهش گفتم.

 

امیدرضا و علیرضا دوتا پسرهای من، در یک اتاق دیگر زندگی می‌کردند و فقط برای صرف ناهار و شام پیش ما می‌آمدند، ساعت یک شب بود رفتم به اتاق شان که اگر خواب هستند، چراغ اتاق را خاموش کنم، وارد اتاق که شدم امیدرضا را دیدم که درحال خواندن نماز شب بود، به محض ورودم، گفت: «مادر، ضد حالم زدی»، پرسیدم چرا؟ گفت: انسان وقتی با خدا ارتباط برقرار می‌کند دوست دارد تنها باشد تا این ارتباط به خوبی برقرار شود. حالا شما آمدید و ارتباط من با خدا قطع کردید.


امیدرضا علیرغم اینکه ۱۸ سال بیشتر سن نداشت اما به لحاظ شخصیتی و تربیتی، یک انسان کامل بود، تا جایی که دایی امیدرضا به من می‌گفت شما برای تربیت بقیه فرزندانت وقت بگذار چون امیدرضا «خدا خوب کرده هست» یعنی «تربیتش، خدایی» است. و این برای من یک افتخار بزرگ بود.


امیدرضا به والدین خوپ احترام زیادی قائل بود، علاقه خاصی به من داشت (با بغض)، هروقت می‌خواست جایی «دعای کمیل، حزب جمهوری یا سایر فعالیت‌های دینی» برود، سفارش می‌کرد که به مادرم بگویید «من همان جایی که خودت می‌دانی هستم، پس اگر دیر کردم نگران نباش». یک شب ساعت بین ۱۱ الی ۱۲ شب هنوز به منزل نیامده بود، من جلوی درب منزل منتظرش ایستاده بودم چون تا تمام فرزندانم در منزل نبودند خوابم نمی‌برد، وقتی وارد شد و چشم‌انتظاری من را دید گفت مادر یک چیزی بهت می‌گوییم «من دعای کمیل بودم دیر کردم تو ناراحتی، اگر جنازه من را هم آوردند بی تابی نکن».

 

شهید امیدرضا یک دانشجوی نخبه و جزو تیزهوشان بود، سال اول دانشگاه و رشته مهندس فنی دانشگاه تهران قبول شد، وقتی امتحان ورودی داد گفت فکر نمی‌کنم قبول شوم چون ۲۰ هزار نفر شرکت‌کننده بودیم درحالی که ۲۰ نفر نیاز دارند.


اما امیدرضا جزو همون ۲۰ نفر بود و قبول شد، زمان اعلام نتایج آزمون ورودی، امیدرضا در جبهه‌ بود، خودم رفتم روزنامه خریدم وقتی دیدم اسم امیدرضا جزو قبول‌شدگان بود بهش اطلاع دادیم که از جبهه برگرد، دانشگاه قبول شدی، در پاسخ گفت: «دانشگاه از دست نمی‌رود بلکه جبهه از دست می‌رود، سرفرصت می‌آیم» لذا در جبهه ماند و به دانشگاه نرفت.

 

دوستان و آشنایان معتقد بودند امیدرضا یک نخبه هست، حیف است به جبهه برود و شهید شود، لذا به ما تأکید می‌کردند که اجازه ندهیم به جبهه برود اما پسرم علاقه خاصی به سپاه داشت و به همین دلیل جذب سپاه شد، می‌گفت اگر جذب ارتش شوم بعنوان افسر نیروی دریایی فعالیت می‌کنم اما می‌خواهم جذب سپاه پاسداران بشوم‌. امیدرضا علاقه وافری به جبهه و جنگ و بچه‌های انقلابی داشت.

 

امیدرضا غواص بسیمچی و جزو فرماندهان بود، کشورهای سازنده بیسیم گفته بودند ایران فقط رمز اینکه بیسیم را زیر آب می‌برند و خراب نمی‌شود را به ما بگوید، در عوض آن، بسیم رایگان به ایران می‌دهیم، ایران نیز در پاسخ‌‌شان گفته بود نه رمز را می‌دهیم و نه بیسیم رایگان می‌خواهیم.

 

وقتی امیدرضا از جبهه به سلامت برمی‌گشت، برایش گوسفند قربانی می‌کردم، یک دفعه که خواستیم جلوی پاش، قربانی کنیم گفت به نیت من تنها قربانی نکنید بلکه به نیت تمامی همرزمانم این کار را انجام بدهید، چون هستند کسانی که پدر یا مادر ندارند که برایشان قربانی کنند، شما به نیابت از همه همرزمان من، نذر و قربانی کنید.


ایشان در چه سالی به شهادت رسید؟ 

امیدرضا، ۱۸ سالش تمام شده بود وارد سن ۱۹ سالگی شده بود که به درجه رفیع شهادت نائل آمد. محل تولد پسر شهیدم، روستای سه راه احمدی و محل شهادتش نیز جزیره ام الرصاص در کشور عراق بود.

 

مادر، از کمک‌هایتان به پشت جبهه برای مخاطبان ما بیشتر توضیح دهید.

‌هنگامی که انقلاب پیروز شد و بعد از مدتی جنگ تحمیلی آغاز شد اول مهرماه از روستا به منزلمان واقع در محله درخت سبز آمدم که با تاریکی کوچه‌ها و خیابان‌ها روبه رو شدم وارد خیابان اصلی‌ خانه‌مان که شدم چند مرد را دیدم که جلوی ماشینمان را گرفتند و من اعلام کردم خانم گنجی‌پور هستم که شهید غلامرضا عوض‌پور عنوان کردند میشناسیمت جنگ شروع شده چراغ‌های ماشینتان را خاموش کنید.


با آغاز جنگ با خانم‌های محله به جمع‌آوری کمک به رزمندگان پرداختیم و من چون بچه کوچک داشتم به طور مستقیم نمی‌توانستم ورود کنم و فاطمه شاه سلطانی که بانویی فعال بودند کمک‌های بانوان محله همچنین با ماشینی که از جهاد می‌گرفت به روستاها می‌رفت و کمک به رزمندگان را جمع‌آوری و به جبهه ارسال می‌کرد.


یک روز لباس نو و زیبایی که برای خود تهیه کرده بودم برای کمک به جبهه فرستادم و پسرم که آن زمان حدود ۹ سال سن داشت مرا تشویق کرد و گفت احسنت به تو مادرم که لباسی که دوست دارید برای کمک به جنگ ارسال می‌کنید.


امیدرضا همیشه به دنبال این بود که به دیگران کمک کند یک شب که برای دعای کمیل به گلزار شهدا رفته بود هنگام برگشت پیرزنی را میبیند که چشمانش در تاریکی سویی برای عبور از خیابان را ندارد، دستش را گرفت و او را از خیابان عبور داد و آن پیرزن گفت که مرا تا کلانتری دوهزار ببر و امیدرضا می‌برتش آن خانم برای تشکر مقداری پول به پسرم داد اما او قبول نکرد و گفت برای رضای خدا این کار را کرده‌ام.


حسینیه به نام «شهید امیدرضا پورگنجی» زا با چه هدفی تأسیس کردید؟ 

در سال ۱۳۷۳ امام خامنه‌ای(مدظله‌العالی) فرمودند منزل شهید باید حسینیه شود ما به فرمان امام لبیک گفتیم و منزلی که شهید در آن به اموراتش می‌پرداخت را حسینیه کردیم و در حال حاضر تمام خانه‌مان را تبدیل به حسینیه کرده‌ایم و در مناسبت‌های مختلف مراسم عزا و شادی اهل بیت را برپا می‌کنیم.


برایم خیلی ارزشمند است که در مناسبات مختلف که مراسم در حسینیه برگزار می‌شود در کنار نام اهل‌بیت یادی از فرزند شهید من نیز می‌شود و مردم که یک خدابیامرز به او بگویند برای من دنیا ارزش دارد.


امیدرضا تنها فرزند من است که در روستا به دنیا آمده و همیشه به اینکه در روستا به دنیا آمده افتخار می‌کرد.


همیشه به من می‌گفت مادر تو خیلی صبور هستی پدر با رفتن من بی‌تابی می‌کند؛ اما من می‌گفتم درست که صبورم اما داغ فرزند برای مادر خیلی دشوار است حتی اگر ۱۰ فرزند داشته باشد.


من هفت فرزند دیگر دارم و همه فرزندانم برایم عزیز هستند و الحمدالله برای خودشان در جامعه مفید هستند؛ اما امیدرضا با همه اینها فرق داشت.


حرف آخر:

شهدا کارشان خدایی بود و همه را به حجاب دعوت می‌کردند و در وصیت‌نامه همه شهدا به حجاب تاکید کردند باید دختران ما حضرت زهرا(س) را الگوی خود قرار دهند.


 انتهای خبر/

نظرات