حالت تاریک
  • چهارشنبه, 1404/05/01 شمسی | 2025/07/23 میلادی
آیا مایل به نصب وب اپلیکیشن سایت خبری هرمز هستید؟
هجده سال انتظار؛ تا وقتی که پلاک بازگشت
گفتگویی با والدین شهید «ابراهیم احمدی‌زاده»

هجده سال انتظار؛ تا وقتی که پلاک بازگشت

پدر و مادر شهید ابراهیم احمدی‌زاده می‌گویند: هجده سال در انتظار بازگشت فرزندمان بودیم، بی‌آن‌که نشانی از او باشد؛ تا اینکه سرانجام تنها پلاک بازگشت و انتظارمان پایان یافت.

به گزارش خبرنگار گروه فرهنگی پایگاه خبری تحلیلی «هرمز»، شهید ابراهیم احمدی‌زاده، یکم فروردین ۱۳۴۳ در روستای گشوئیه از توابع شهرستان رودان دیده به جهان گشود. پدرش علی، کشاورز بود و مادرش، کنیز داوری، زنی صبور و دل‌بسته به ایمان. ابراهیم تا پایان دوره راهنمایی درس خواند و به شغل نجاری مشغول بود. با آغاز جنگ تحمیلی، در حالی‌که تنها ۱۶ یا ۱۷ سال داشت و هنوز به سن قانونی اعزام نرسیده بود، داوطلبانه و از مسیر بسیج، عازم جبهه شد. سرانجام در شانزدهم مردادماه ۱۳۶۲ در منطقه قلاویزان به‌دست نیروهای بعثی به شهادت رسید.

پیکر او تا سال‌ها در منطقه باقی ماند و پس از ۱۸ سال چشم‌انتظاری، در سال ۱۳۸۰ طی عملیات تفحص کشف و در زادگاهش آرام گرفت؛ تنها نشانی که از او بازمانده بود، پلاکی کوچک و استخوانی خشک بود که مهر تأییدی بر شهادتش زد.

خانه‌ای با بوی ابراهیم

خانه پدری شهید احمدی‌زاده هنوز هم عطر حضور او را دارد. قاب عکسش در گوشه اتاق، نگاهش را به افق دوخته و سکوت خانه با نامش شکسته می‌شود. پدر و مادرش با لهجه‌ای شیرین و دلی پُر، از فرزندی سخن می‌گویند که اهل نماز بود، مهربان، مؤدب و دلبسته ولایت.

پدرش می‌گوید: «ابراهیم هنوز به سربازی نرفته بود، خودش رفت دنبال کارهای اعزام. علاقه‌اش به دین و ولایت باعث شد با تمام وجود به جبهه برود. با ما خیلی خوب بود. همیشه با احترام رفتار می‌کرد، به مادرش محبت خاصی داشت، هر وقت می‌آمد یا می‌رفت، دست بر سر مادر می‌کشید و لبخند می‌زد.»

روزه‌دار پیش از پرواز

ده روز پیش از اعزام، در ماه رمضان، تصمیم گرفت روزه بگیرد. گفت: «من فردا صبح مسافر هستم، بیدارم نکنید.» اما هنگام رفتن، بیدارش کردند. بعدها در وصیت‌نامه‌اش نوشته بود: «پدرم بیست روز روزه‌ام را بگیرد.» پدر بیمار بود و نتوانست. مادر اما گفت: «خودم برای دلم، برای آرامش ابراهیم، بیست روز روزه‌اش را می‌گیرم.»

در وصیت‌نامه‌اش سفارش کرده بود که خواهرانش اهل مسجد باشند، نماز بخوانند و خدمت‌گزار حضرت زهرا (س) باشند. او خوب می‌دانست ممکن است بازنگردد.

وصیتی برای ادامه راه

در بخشی دیگر از وصیت‌نامه، خطاب به برادر کوچکش نوشته بود: «اگر شهید یا اسیر شدم، تفنگم را بردار، نگذار زمین بیفتد.» و همین شد. بعد از شهادت ابراهیم، همه برادرانش به جبهه رفتند.

هجده سال انتظار؛ تا وقتی که پلاک بازگشت

پس از شهادتش، هیچ خبری نبود. هجده سال، پدر و مادر در حسرت نشانی، به هر جا که خبری از شهیدی بود، می‌رفتند. گاه از رودان تا کرمان، از تهران تا مشهد و اصفهان. استخاره می‌زدند، قرآن می‌گفت: «صبر»، تسبیح می‌گفت: «صبر». تا اینکه در یکی از سفرهای زیارتی، نذر کردند اگر جسم بازنگشت، لااقل پلاکش بیاید... و تنها یک هفته بعد، پلاک آمد.

روز یکشنبه خبر دادند: «پیکر پسرتان بازگشته». به سپاه برده شدند، آن‌چه از فرزندشان بازگشت، تنها پلاکی فلزی و استخوانی بود، اما همان هم کافی بود تا آرامش بگیرند.

غسل شهادت؛ شرط بازنگشتن

همرزمانش روایت می‌کنند که ابراهیم ابتدا مجروح شده بود و در مسیر انتقال به بیمارستان، خودروی آمبولانس هدف خمپاره قرار گرفت و منفجر شد. پیش از آن به دوستانش گفته بود: «من تا غسل شهادت نکنم، نمی‌آیم.» غسل کرد و دیگر بازنگشت...

خانواده حتی پیگیر وضعیت اسرا هم بودند. عکس‌های فراوانی را بررسی کردند، اما چهره ابراهیم در میانشان نبود.

ابراهیم، عاشق مسجد و روضه

ابراهیم اهل مسجد، عاشق روضه و شیفته شب‌های قدر و محرم بود. آن روزها در محل سکونتشان مسجدی نبود، اما با پای پیاده به شهر می‌رفت تا از مراسم‌ها جا نماند. یک‌بار پشت وانت‌های سنگ‌بری او را تا بندرعباس رساندند؛ همان روزی که با دل خوش، عازم جبهه شد.

او همیشه پیش از رفتن، دستی به سر مادر می‌کشید و با همان لحن آشنا، می‌گفت: «مادر، مادر...» علاقه‌اش به مادر، زبانزد خانواده بود.

پلاکِ آرامش

سال‌ها گذشته، اما هنوز هم خانواده هر زمان که دلتنگ می‌شوند، سر بر پلاکش می‌گذارند و با او حرف می‌زنند. مادرش یک شب در خواب دید که شهید به خانه آمد، با پوتین نظامی، در زد و گفت: «منم ابراهیم.» مادر را بوسید و گفت: «اجرت با حضرت زهرا (س)». صبح که از خواب بیدار شد، اشک در چشمانش جمع شده بود. همان شب، خبر بازگشت پیکر شهید رسید.

ابراهیم احمدی‌زاده، جوانی بود که تمام زندگی‌اش را در یک مسیر خلاصه کرد: عشق به خدا، علاقه به ولایت، و خدمت به مردم. حالا، پس از گذر سال‌ها، خانه‌اش هنوز خانه‌ اوست؛ با قاب عکسش، با خاطره‌اش، با پلاک کوچکی که سنگینی تمام دلتنگی‌های خانواده را به دوش می‌کشد.

انتهای خبر/

درباره نویسنده

لینک کوتاه خبر

نظر / پاسخ از

  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.

هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نفری باشید که نظر می‌گذارید!